گردکردن. جمع آوردن. فراهم آوردن. پیوستن: چون سواران سپه را بهم آورده بود بیست فرسنگ زمین پیش تو لشکرگاه. منوچهری. آیدفرقش بسلام قدم حلقه صفت پای و سر آرد بهم. نظامی
گردکردن. جمع آوردن. فراهم آوردن. پیوستن: چون سواران سپه را بهم آورده بود بیست فرسنگ زمین پیش تو لشکرگاه. منوچهری. آیدفرقش بسلام قدم حلقه صفت پای و سر آرد بهم. نظامی
جنگ کردن. رزم کردن. جنگیدن. نبرد کردن: نباشد امیدم سرای دگر نباید که رزم آورم با پدر. فردوسی. بر آنم میاور که عزم آورم به هم پنجه ای باتو رزم آورم. نظامی
جنگ کردن. رزم کردن. جنگیدن. نبرد کردن: نباشد امیدم سرای دگر نباید که رزم آورم با پدر. فردوسی. بر آنم میاور که عزم آورم به هم پنجه ای باتو رزم آورم. نظامی
مهربانی کردن. دلسوزی کردن. شفقت ورزیدن. (فرهنگ فارسی معین). رحم کردن. مهربانی نشان دادن. رأفت و شفقت نمودن: رحم نآورد به پیران و جوانهاشان تا برون کرد ز تن شیرۀ جانهاشان. منوچهری. دریاب که آسمان نمی بارد جان رحم آرکه از زمین نمی روید دل. انوری. چو رحم آرد دلت بینم که آب از سنگ میزاید چو خشم آرد لبت بینم که موم از انگبین خیزد. خاقانی. و بر دوست و بیگانه رحم نیارند. (گلستان). آدمیت رحم بر بیچارگان آوردن است آدمی را تن بلرزد چون ببیند نیش را. سعدی. ، از جرم و تقصیر کسی درگذشتن. عفو کردن. (فرهنگ فارسی معین) : و به کمترین گناهی عقوبت عظیم کردی و هیچ رحم نیاوردی. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 107). رحم آوردن بر بدان ستم است بر نیکان. (گلستان)
مهربانی کردن. دلسوزی کردن. شفقت ورزیدن. (فرهنگ فارسی معین). رحم کردن. مهربانی نشان دادن. رأفت و شفقت نمودن: رحم نآورد به پیران و جوانهاشان تا برون کرد ز تن شیرۀ جانهاشان. منوچهری. دریاب که آسمان نمی بارد جان رحم آرکه از زمین نمی روید دل. انوری. چو رحم آرد دلت بینم که آب از سنگ میزاید چو خشم آرد لبت بینم که موم از انگبین خیزد. خاقانی. و بر دوست و بیگانه رحم نیارند. (گلستان). آدمیت رحم بر بیچارگان آوردن است آدمی را تن بلرزد چون ببیند نیش را. سعدی. ، از جرم و تقصیر کسی درگذشتن. عفو کردن. (فرهنگ فارسی معین) : و به کمترین گناهی عقوبت عظیم کردی و هیچ رحم نیاوردی. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 107). رحم آوردن بر بدان ستم است بر نیکان. (گلستان)
رسم نهادن. رسم گذاشتن. آیین و طریقه ای را بنیان نهادن. وضع قاعده و قانون جدید: خود کردن و عیب دوستان دیدن رسمی است که در جهان تو آوردی. سعدی. چشمت که ریخت خون من و قصد خاک کرد ماتم گرفته رسم سیه پوشی آورد. آصفی شیرازی (از ارمغان آصفی)
رسم نهادن. رسم گذاشتن. آیین و طریقه ای را بنیان نهادن. وضع قاعده و قانون جدید: خود کردن و عیب دوستان دیدن رسمی است که در جهان تو آوردی. سعدی. چشمت که ریخت خون من و قصد خاک کرد ماتم گرفته رسم سیه پوشی آورد. آصفی شیرازی (از ارمغان آصفی)
کنایه از آخر شدن و به نهایت رسیدن. (برهان) (آنندراج). به آخر رساندن. پایان دادن: از این زارترچون بود روزگار سر آرد مگر بر من این کردگار. فردوسی. سر آوردم این رزم کاموس نیز دراز است و نفتاد از او یک پشیز. فردوسی. بدان تا زند بر بر پهلوان بدان زخم بر وی سر آرد جهان. اسدی. چو هر کامی که بایستش برآورد زمانه کام او را هم سر آورد. نظامی. یکی زندگانی تلف کرده بود بجهل و ضلالت سر آورده بود. سعدی. بشیرینی سر آرد نوبهار زندگانی را چو زنبور عسل آن را که منزل مختصر باشد. صائب (از آنندراج). ، مطیع نشدن. قبول نکردن. نپذیرفتن: رضوان بهشت خلد نیارد سر صدّیقه گر بحشر بود یارش. ناصرخسرو. ، (از: سر، رأس + آوردن) در تداول عامه، کنایه از کار مهم و بزرگی کردن: مگر سر آورده ای، چرا اینهمه در تسریع مقصود خویش میکوشی
کنایه از آخر شدن و به نهایت رسیدن. (برهان) (آنندراج). به آخر رساندن. پایان دادن: از این زارترچون بود روزگار سر آرد مگر بر من این کردگار. فردوسی. سر آوردم این رزم کاموس نیز دراز است و نفتاد از او یک پشیز. فردوسی. بدان تا زند بر بر پهلوان بدان زخم بر وی سر آرد جهان. اسدی. چو هر کامی که بایستش برآورد زمانه کام او را هم سر آورد. نظامی. یکی زندگانی تلف کرده بود بجهل و ضلالت سر آورده بود. سعدی. بشیرینی سر آرد نوبهار زندگانی را چو زنبور عسل آن را که منزل مختصر باشد. صائب (از آنندراج). ، مطیع نشدن. قبول نکردن. نپذیرفتن: رضوان بهشت خلد نیارد سر صِدّیقه گر بحشر بود یارش. ناصرخسرو. ، (از: سر، رأس + آوردن) در تداول عامه، کنایه از کار مهم و بزرگی کردن: مگر سر آورده ای، چرا اینهمه در تسریع مقصود خویش میکوشی
پریشان شدن. درهم شدن. (فرهنگ فارسی معین) : از نسیمی دفتر ایام برهم میخورد از ورق گردانی لیل و نهار اندیشه کن. صائب. باطن آسوده از یک حرف برهم میخورد غنچه تا خواهد نفس بر لب رساند بیدل است. میرزا بیدل (از آنندراج). تقفقف، برهم خوردن دندان. (از منتهی الارب).
پریشان شدن. درهم شدن. (فرهنگ فارسی معین) : از نسیمی دفتر ایام برهم میخورد از ورق گردانی لیل و نهار اندیشه کن. صائب. باطن آسوده از یک حرف برهم میخورد غنچه تا خواهد نفس بر لب رساند بیدل است. میرزا بیدل (از آنندراج). تَقفقُف، برهم خوردن دندان. (از منتهی الارب).